دوشنبه, ۰۳ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۵۵
کتاب "نفس‌های خردلی" خاطرات سرهنگ پاسدار علی جلالی فراهانی جانباز شیمیایی هشت سال دفاع مقدس به قلم ژیلا اویسی توسط انتشارات سوره مهر در 220 صفحه منتشر شد.
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، کتاب نفس‌های خردلی خاطرات علی جلالی از جانبازان شیمایی استان مرکزی است که پس از خاتمه عملیات والفجر ۱۰ در سال ۱۳۶۶ و هنگامی که برای مرخصی اعزام می‌شوند در منطقه نزدیک مریوان کردستان توسط ارتش بعثی عراق شیمیایی می‌شوند.
کتاب «نفس های خردلی» | خاطرات جانباز شیمیایی
ژیلا اویسی که کار نگارش این اثر را به‌عهده داشته است، در این کتاب داستان زندگی جانبازی را روایت می‌کند که به‌دلیل مجروحیت شیمیایی، دو ماه و چند روز در بیهوشی کامل بوده و با توجه به وخیم بودن شرایط جسمی‌اش، همه پزشکان ایران و ژاپن از او قطع امید کردند. سرهنگ علی جلالی فراهانی زندگی‌اش را تنها با 10 درصد از ریه‌هایش ادامه داده است.

نویسنده برای پر کردن جای خالی روایت‌های ناگفته از دورانی که راوی در بیهوشی کامل به‌سر برده، به‌سراغ راویان دیگر نیز رفته است. بخشی از روایت‌های این کتاب به خاطرات مهین میرزایی، همسر سرهنگ جلالی اختصاص دارد.

از سوی دیگر «نفس‌های خردلی» کوشیده تا با نثری داستانی و با استفاده از جذابیت‌های داستان، خاطره‌ای از جنگ را روایت کند که پازلی نانوشته از هشت سال حماسه مردم ایران بود. بخش‌هایی از این اثر نیز به طرح مشکلاتی اختصاص دارد که خانواده جانبازان با آن هر روز دست و پنجه نرم می‌کنند.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

صدای تلفن همراه آقای جلالی بلند شد. او از اتاق خارج شد، می‌‏شنیدم راجع به سفر‏ی به هلند صحبت می‌‏کند. آن را یادداشت کردم تا حتماً از او بپرسم. مهین خانم متوجه شد، گفت: «برای شرکت در جلسه سازمان منع استفاده از سلاح‏‌های شیمیایی انتخاب شده.»، با اینکه همسرش در اتاق نیست، آرام صحبت می‌‏کند تا مبادا او بشنود و رنجیده‏‌خاطر شود، زیر لبی گفت: «حاجی ظاهرش خوب و سالم به‌نظر می‏‌رسد؛ ولی از درون مثل شمع در حال آب شدن است، یعنی همه آن‏هایی که شیمیایی شده‌‏اند این‏‌طور هستند. او از قضاوت مردم و بی‏‌توجهی آن‏ها دلگیر است.»

در یک غروب سرد پاییز در خیابان نزدیک خانه، ماشین خاموش شد. حاجی هر چه استارت زد روشن نشد. باد تندی می‏‌آمد و ماشین‏‌ها بوق می‌‏زدند. مهین خانم پیاده شد تا ماشین را تا کنار خیابان هل بدهد. اما ماشین سنگین بود و تکان نمی‌‏خورد. هیچ کس برای کمک نایستاد. هیچ کس فکر نمی‏‌کرد شاید مشکلی هست که مرد پیاده نمی‏‌شود و این زن تلاش می‏‌کند تا کار او را انجام دهد. بعضی‏ها فقط سر تکان می‏‌دادند و بعضی زیر لب متلکی می‏‌گفتند و می‌‏رفتند. خدا خدا می‌‏کرد حاجی نشنود. علی خودش پیاده شد و به هر زحمتی بود ماشین را تا کنار خیابان ‏کشاند. نفسش گرفت و سرفه کرد؛ آن‏قدر که حالش بد شد و مجبور شدند داخل یکی از مغازه‌‏ها بروند تا آب گرمی بخورد و حالش جابیاید.

مهین خانم با صدای لرزانی گفت: «حاجی باید جایش گرم باشد، بوی عطر و غذای سرخ‏‌کردنی به او نخورد، وگرنه به سرفه می‏‌افتد و حالش بد می‌‏شود.»، ولی او عاشق عطر است. به لباس‏‌هایش عطر می‏‌زند و داخل کمد می‏‌گذارد تا بوی آن ملایم شود.

شابک: 9786000332754
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده